شايد موضوع «منطق فهم قرآن» براي بعضي از افراد، چندان آشنا نباشد هر چند كه اين موضوع با تعبيري كه در مورد علوم عقلي به كار ميبريم، تا حدودي شباهت دارد. استفاده از علوم عقلي و قضاياي برهاني با يك منطق خاصي در ارتباط است. يعني با اصول و قواعدي كه بر اساس آن استدلال صورت ميگيرد، مرتبط است.
در ساير علوم هم قواعدي لازم است تا بر اساس آن قواعد، استنباط انجام بگيرد و از همين رو عدهاي بر اين باورند كه «اصول فقه» نسبت به «علم فقه»، حالت منطق فقه را دارد. اگر بتوان اصول فقه را منطق فقه به شمار آورد، شايد ناميدن اصول و قواعد ويژهاي تحت عنوان «منطق فهم قرآن» چندان عجيب و غريب نباشد. خاصه آنكه براي فهم قرآن كريم و تفسير آيات آن طبعاً اصول و قواعد ويژهاي مورد نياز است، حال كه ضرورت وجود منطق فهم قرآن پذيرفته شد، ميتوان آن را به دو بخش كلي تقسيم كرد يك بخش، پيشفرضها و اصول موضوعه براي كساني كه قائل به تفسير و فهم قرآن هستند و يك بخش، قواعد خاصي كه بر اساس آن قواعد بايد از آيات استفاده كرد. بديهي است هر شاخهاي از علوم مختلف نيازمند روش و شيوة خاصي است كه بتوان مطابق آن روش، اهداف مورد نظر آن علم را دنبال كرد. از اين رو كاملاً طبيعي است كه قرآن نيز نيازمند روش خاصي باشد. با اين حال متأسفانه در اين زمينه كار چنداني صورت نگرفته است، ولي به هر حال هميشه اين نياز وجود داشته و دارد؛ چرا كه كسي كه ميخواهد قرآن را تفسير كند، بايد بداند اين كار را براساس چه اصول و قواعدي انجام دهد و از قواعد موجود به چه نحوي بهرهبرداري كند. نكتة شايان توجه اين است كه اگرچه اين نياز هميشه وجود داشته ولي به خاطر مسائل و شبهات جديدي مانند بحث قرائتهاي متعدد، مباحث هرمنوتيكي و...، نياز به طرح چنين مباحثي بيشتر شده است.
پس چرايي طرح اين موضوع هم روشن است كه علاوه بر آن نياز هميشگي، نيازهايي كه ما بر اثر اختلاط فرهنگ غربي و شبهاتي كه از اين ناحيه به جوامع علمي و محافل علمي ما سرايت كرده است، اين نياز بيشتر احساس ميشود. بحثي كه مطرح مينمايم، در سه بخش قابل طرح است: بخش اول همان اصول مباني يا پيشفرضهايي است كه در تفسير قرآن به آن معتقديم. بخش دوم: قواعد خاصي كه بايد براي تفسير در نظر بگيريم. بخش سوم: شبهاتي كه در اين زمينه وجود دارد و بايد به آنها پاسخ داد. يكي از اصولي كه ما به عنوان پيشفرضهاي تفسير در نظر ميگيريم، اين است كه قرآن كلام خداي حكيم است. البته اين را به عنوان يك اصل موضوعه در نظر ميگيريم نه به عنوان اصل متعارف و بديهي؛ چرا كه ممكن است كساني در مورد وجود خدا شك داشته باشند و حتي اگر وجود خدا را قبول داشته باشند، اگر سخني را به خدا نسبت بدهند و يا كلامي را براي او اثبات بكنند در اين نسبت دادن ترديد داشته باشد.
و بالأخره در اينكه قرآن كلام خداست ترديد كنند. اين مسأله كه امروزه در بين دگرانديشان به صورت جدي مطرح شده، مسألة تازهاي نيست. شايد حدود بيست سال پيش از همان اوائل انقلاب مطرح كردند كه قرآن كلام خدا نيست كلام پيامبر است و خواستند از خود قرآن هم براي اثبات اين موضوع استفاده كنند. ما اين مسأله را به عنوان يك اصل موضوع تلقي ميكنيم كه قرآن كلام خداست نه كلام پيامبر. اگر بنا باشد در اين زمينه بحث شود، بحث آن خارج از اين موضوع است. دوم: اينكه خداي متعال براي نزول اين كتاب هدفي در نظر داشته است و بايد با فهم همين آيات؛ آن هدف تحقق پيدا كند.
اينكه اين مطلب نيز در واقع مربوط به كلام است يا فلسفه الهي، بيشتر به كلام مربوط است. نكته شايان توجه اينكه چون شكل دليل در اين گونه موارد فرق ميكند، بنده روي كلمه حكمت بيشتر تكيه ميكنم. مقتضاي حكمت الهي اين است كه نقص معرفت انسان در زمينه شناخت راه زندگي و سعادت را با ارسال انبيأ و انزال كتب تكميل كند. حال اگر اين كار را نكند، يعني پيغمبر نفرستد و كتاب آسماني نازل نكند، اين نقض غرض الهي و مخالف حكمت است و به اين ترتيب، اصل موضوع دوم ما شكل ميگيرد كه خداي متعال خواسته به وسيله كلام، ما را هدايت كند و چيزهايي را كه قاعدتاً با عقل نميفهميم و از طرف ديگر به آنها نياز داريم، براي تشخيص راه سعادت، آن نياز اصلي را بايد از وحي و قرآن بفهميم. البته تفضلاتي هم است كه حتي چيزهايي را كه با عقل هم ميفهميم خدا باز تفضلاً از راه وحي هم آن را مورد تأكيد قرار ميدهد. مثلاً در قرآن آمده است كه: «ان الله يأمر بالعدل و الاحسان» اگر اين آية قرآن نبود باز ميفهميديم كه عدل و احسان خوب است.
يعني اين كار علاوه بر اينكه دليل عقلي دارد، قرآن هم بر آن تأكيد ميكند. به هر حال اصل نياز اوليه و ضروري ما به قرآن و وحي آسماني اين است كه چون نميتوانيم راه سعادت و شقاوت خودمان را به طور قطعي تشخيص بدهيم بايد وحي به كمك عقل بيايد و اين كمبودهاي عقل را جبران كند. اصل سوم اينكه خداي حكيمي كه اين كتاب را براي هدايت ما نازل كرده به زبان عقلا صحبت كرده و طبق اصول محاوره عقلايي سخن گفته است. اين مسأله امروزه مسأله مهمي شده است، گو اينكه در طول تاريخ 1400 ساله اسلام به صورت جدي هيچ وقت در بين مفسران، صاحبنظران، دينشناسان به عنوان مسأله مطرح نبوده كه آيا واقعاً زبان دين، زبان واقعنما است يا زبان سمبليك و اسطوري است. براي ما هيچ وقت اين مسأله مطرح نبوده، ولي چون اين مسأله در اروپا بخصوص بعد از رنسانس درباره كتاب مقدس - تورات و انجيل - مطرح شده كه آيا آنچه در اين كتابها آمده در مقام كشف حقيقت است يا نه به هر حال اين مسأله را مطرح كردند كه زبانهاي تفاهم مختلف است و تنها بخشي از زبانها، ناظر به واقعيت است و ميخواهد واقعيت نفسالامر را براي مخاطب و شنونده بيان بكند، اما زبانهاي ديگري هم هست كه در مقام نشان دادن واقع نيست مثل زبان قصه. اسطوره و شعر، مخصوصاً بعضي اشعار عرفاني كه داراي زبان خاصي هستند و در آنها صحبت از ميو مطرب و...، است و دست كم بعضي از آن شعرا تصريح ميكنند كه منظور از مي آن مي عرفي نيست اينها رمزي هستند براي بيان مطلب ديگري.
اجمالاً در مقام تفاهم، زبانهاي مختلفي داريم. كساني كه خواستند مسيحيت و يهوديت را از حملات دانشمنداني نجات بدهند كه اشكال ميكردند كه مطالب موجود در تورات و انجيل هم با عقل و هم با علم مخالف است بنابراين كتاب مقدس اعتباري ندارد و نميتوان آن را كتاب آسماني تلقي كرد، در مقام دفاع يك چنين تئوري را درست كردند كه اصلاً زبان كتاب مقدس غير از زباني است كه عقلا معمولاً در محاورههاي خود براي كشف واقعيت، به كار ميبرند. اين زبان، زبان مخصوصي است كه مانند كتابهاي داستان فقط پيامش مورد نظر است. مثلاً كليله ودمنه را كه ميخوانيد هيچ وقت فكر نميكنيد كه واقعاً داريد راجع به شير و روباه و...، صحبت ميكنيد.
بدين ترتيب براي پاسخ دادن به شبهاتي كه درباره كتاب مقدس مطرح شدهبود چنين تئوريي را درست كردند. شبهاتي كه بطلانشان واضح است. مانند شرب خمر انبيأ، نسبت كشتي گرفتن خدا با پيامبر و زمين خوردنش به دست يعقوب و...، گفتند اين كلمات كه بيان واقعيت نيست، بلكه رمزي است و براي فهم آنها احتياج به تفسير خاصي است. ما درباره قرآن چه ميگوييم؟ آيا بگوييم كه آيات قرآن از سنخ اساطير و زبان آن سمبليك است و رمزي است يا زبان واقعنما است همانطور كه عقلا براي بيان مقاصد خود از اين زبان استفاده ميكنند. پس بنابراين، اصل موضوع سوم ما اين است كه زبان قرآن واقعنما است. البته معناي واقعنما اين نيست كه در آن كنايه نباشد، استعاره و مجاز وجود نداشته نباشد. مگر محاورات عقلايي هم اين گونه چيزها را ندارد؟ محاورات عقلايي هم كه براي فهم حقايق و ارائه واقعيتها است.
آنها نيز از صناعات ادبي استفاده ميكنند. لذا در اين گونه محاورات نيز ميتوان از مقتضاي بلاغت استفاده كرد؛ چرا كه بلاغت رسايي كلام است و وقتي از صنايع ادبي استفاده شود، كلام رساتر ميشود و متكلم ميتواند مقاصد را بهتر بيان كند. اما اين كار به اين معنا نيست كه زبان، زبان اسطوري است؛ چرا كه در جايي هم كه ميخواهيم حقايق را بيان كنيم گاهي اين كار را به وسيله تعبيرات مجازي انجام ميدهيم، ولي چون قرينه دارد، مخاطب ميفهمد كه تعبير مجازي است. به هر حال ما وجود مجازات، استعارات و كنايات را در قرآن انكار نميكنيم ولي معناي اين امر چنين نيست كه قرآن واقعنما نيست و همه آيات و كلمات آن رمز و سمبل است. اصل چهارم كه متفرع بر همين اصل ميشود اين است كه خداي متعال براي فهماندن مقاصدي كه از راه اين آيات كريمه داشته از همان روشي استفاده كرده است كه عقلا در مقام تفاهم استفاده ميكنند يعني از همان صناعات عقلا استفاده كرده است. به عبارت ديگر روش خاصي را كه مخالف روش عقلا باشد به كار نگرفته، البته ممكن است نكتههاي خاصي، شيوههاي بسيار لطيفي در قرآن بكار گرفته شده باشد كه عموم مردم توان درك آن را نداشته باشند، ولي معناي كار چنين نيست كه شيوه بيان قرآن، بيان حقايق بدون سابقه است كه براي فهم آنها بايد از فرد ديگري بپرسيم كه شيوه فهم مقاصد قران و اصول و قواعد آن كدام است؟ بر عكس از همان شيوه عقلايي استفاده ميكنيم، اما همانطور كه فهماندن مطالب در بين عقلا داراي مراتب است، هرقدر مفسر بيشتر به حقايق قرآن آشنا و با زبان آن آشناتر و سطح فهم او بالاتر باشد، ممكن است نكتههاي دقيقتر و لطيفتري را از قرآن استفاده كند، اما به هر حال اين امر بدين معنا نيست كه زبان قرآن زباني غير از زبان عقلاست كه در معاني و محاورات خود به كار ميبرند. بالأخره اصل پنجم اينكه برآيند همه اين اصول اين است كه متكلم - خداي متعال - با همين شيوهاي كه براي القأ مطالب و مقاصد به كار گرفته است خواسته كه خودِ مردم از اين كلام استفاده كنند. لااقل بخشي از مقاصد آن را همه كساني كه شيوههاي عقلايي را به كار ببرند و اصول محاوره را رعايت كنند، ميتوانند از خود اين كلام استفاده كنند. اين اصل پنجم در مقابل نظريه بعضي از گروههاي شافعي است كه در بين شيعيان هم سابقه دارد. عدهاي كه مقداري كجسليقه بودند چنين تصور كردند كه فهم قرآن و تفسير آن مخصوص حضرات معصومين (س) است و هيچ كس ديگر حق ندارد از قرآن استفاده بكند و لااقل فهم آن شخص حجت نيست و براي اثبات مدعاي خود به روايات معروفي كه در اين باره نقل شده است استناد نمودند مثلاً: «انما يعرف القرآن من خوطب به» اين برداشت به نظر ميآيد نادرست باشد و عموم مفسرين و علماي بزرگ ما از زمان ائمه اطهار (ع) تا به زمان حال و به ويژه كساني چون مرحوم شيخ طوسي، طبرسي، علامه طباطبايي و ساير مفسرين بزرگ، استفاده و تفسير قرآن را نه تنها مجاز ميدانستند، بلكه آن را عبادت به حساب ميآوردند و اساساً گاهي آن را واجب ميدانستند. به هر حال در مقابل كساني كه تصور ميكردند ما حق نداريم به تنهايي از قرآن چيزي بفهميم و هرچه را بخواهيم به خدا نسبت بدهيم، بايد حتماً بر اساس روايتي از حضرات معصومين(ع) باشد، پس اصلي وجود دارد كه براساس آن هر كس اصول محاوره را دقيقاً رعايت بكند تا حدي ميتواند از قرآن استفاده بكند ولو اينكه معناي اين امر اين نباشد كه به همه حقايق آگاه بشود.
البته اين هم بحثي است و احتياج به ذكر ادله و بررسي و احتجاج دارد و طبعاً ما اين مطلب را در اينجا به عنوان يك اصل موضوع ذكر ميكنيم و ديگر به بيان استدلال آن نميپردازيم. با اين حال به يكي از بهترين دلايل آن اشاره ميكنم. در خود روايات راه تشخيص روايات صحيح از غير صحيح عرضه آن روايت بر كتاب خدا، دانسته شده است. يعني اگر با قرآن موافق بود، درست است و اگر نبود نادرست است. بخش دوم درباره قواعدي است كه بعد از اينكه اين اصول موضوعه را پذيرفتيم، ميخواهيم از قرآن استفاده كنيم. يعني كساني ميتوانند - اين را به عنوان موجبه جزئيه عرض ميكنم - به قرآن مراجعه كنند و برداشتهايي از قرآن داشته باشند و فيالجمله هم حجت باشد، راه اين كار چيست؟ چه كار بكنيم تا بتوانيم از قرآن استفاده صحيحي كنيم؟ حالا كه حق داريم به قرآن مراجعه كنيم و فهم ما ميتواند با رعايت ضوابط عقلايي حجت باشد، چه اصولي را بايد رعايت كنيم؟ اين اصول هرچه باشد به همان اصول محاوره عقلايي برميگردد يعني ما در اينجا هيچ چيز تعبدي نداريم (مگر به يك جهتي كه اشاره ميكنم.) با توجه به اينكه قرآن «لساناً عربياً مبين» است، اصول عقلايي اقتضأ ميكند كه هركسي بخواهد اين متن را درست بفهمد بايد ادبيات زبان عرب را خوب بداند. بنابراين لغت، قواعد صرف، نحو، بيان، معاني، تشبيه، استعاره، كنايه و انواع و اقسام اينها را بايد خوب بداند و تا اينها را نداند نميتواند مطمئن باشد كه وقتي كه از قرآن استفاده ميكند دقيق است يا نه. مخصوصاً گاهي لغات آنچنان دقيق است كه اگر ريشه لغت، درست شناخته نشود اشتباهات زيادي در فهم لغت پيدا ميشود.
پس شرط اول براي فهم صحيح قرآن اين است كه ادبيات زبان عربي يعني قواعد صرف، نحو و...، را بدانيم. اين شرط، شرط عقلايي است. اگر كسي كه زبانش انگليسي است، بخواهد يك متن فارسي را بخواند و بفهمد، تا ادبيات فارسي را نداند، اگر از اين متن برداشتي بكند و اصول ادبيات فارسي را رعايت نكرده باشد، عقلا به او اجازه نميدهند كه بدون رعايت آن اصول، نسبتي به گوينده آن متن بدهد. اين كلام طبعاً در مورد قرآن هم صادق است. شرط دوم اينكه در تمام زبانها تقريباً صناعتهاي مختلفي در كلام به كار گرفته ميشود كه در بعضي موارد منشأ تشابه ميشود و چند تا معني دارد و ما نميدانيم كدام معناي آن حقيقت و كدام مجاز است. براي تشخيص اين امر بايد از قرائني استفاده كنيم.
اولين قرائني كه ميتوان استفاده كرد قرائتي است كه مربوط به خود همين كلام است يعني صدر و ذيل آن، آيه قبل و آيه بعد و آنهايي كه مجموعاً بتوان سياق كلام ناميد. البته گاهي سياق به معناي خاصي گرفته ميشود كه طبق آن مجموع يك پاراگراف را كه از چند بخش جزئيتر تشكيل ميشود سياق كلام ميگويند، ولي اگر معناي آن را توسعه بدهيم و صدر و ذيل كلام را جزء سياق حساب كنيم ميتوانيم معني كلام متكلم را درك كنيم اگر جمله كوتاهي از يك آيه را مد نظر داشته باشيم و صدر و ذيلش را نگاه نكنيم قبل و بعد آن را نبينيم، نميتوانيم مطمئن شويم كه معناي آيه را درست فهميدهايم. از اين مغالطهها زياد وارد شده كه يك بخشي از آيه را گرفتند و بدون توجه به صدر و ذيل آيه آن را مورد استناد قرار دادند و از اين طريق انحراف اذهان را موجب شدهاند. شرط سوم كه شبيه شرط دوم است قرائن لفظي منفصل از آيه است. با توجه به اينكه گوينده همه آيات قرآن، حكيم است و به سهو ونسيان، غفلت و...، مبتلا نشده است، بنابراين كلامهاي مختلفي كه در جاهاي ديگر دارد قرينهاي براي فهم آيه قرار بدهيم. يعني براي اينكه مطمئن بشويم مطلبي را كه از يك آيه استفاده كرديم، همين است و جز اين نيست، بايد به آيات مشابه به آن يا آياتي كه محتمل است به نحوي بتواند تفسير براي اين آيه باشد مراجعه كنيم. يعني بايد مجموع قرآن را براي فهم يك آيه در نظر بگيريم.
البته اين مبالغه است كه بگوييم براي فهم هر آيهاي بايد به تمام قرآن مراجعه كنيم. لااقل بايد آيات مشابه آيه مورد نظر را كه بتواند به فهم اين آيه كمكي بكند در نظر بگيريم اين همان مطلبي است كه اميرالمومنين(ع) فرمودند «القرآن يفسر بعضه بعضاً» باز اين يك شيوه عقلايي است. پس بنابراين استناد به ساير كلمات گوينده براي توضيح و فهم يك عبارت خاص، شيوه عقلايي است نه تعبدي. در قرآن هم به همين صورت است مخصوصاً با توجه به اينكه گوينده آن هيچ وقت غفلت هم نميكند. گويندههاي ديگر ممكن است فراموش كنند كه چه گفتند يا تجديدنظر يا اختلافنظر برايشان پيدا شده و نظرشان تغيير كرده باشد، ولي در قرآن اين احتمالات هم نيست - مسألة نسخ مسألة ديگري است كه به حدود زماني معنا مربوط ميشود - به هر حال مراجعه به ساير آيات براي فهم يك آيه، يعني استناد به قرائن لفظي منفصل نيز يكي از اصولي است كه بايد در فهم رعايت كنيم.
شرط چهارم استفاده از قرائن تاريخي است اين امر از آن جهت مهم است كه باز جزء چيزهاي عقلايي است نه تعبدي هر گويندهاي وقتي با مخاطبش سخن ميگويد، قراردادهاي مشتركي دارند. يعني آنها فرض گرفتهاند كه فلان لفظ اين معنا را افاده ميكند و متوجه هستند كه اين كلام ناظر بر چه موردي است و چه خصوصياتي مورد نظر بوده كه متكلم در مقام توضيح آن مطلب برآمده است يك جمله را وقتي در يك جو خاصي ميگويند، معنايي از آن فهميده ميشود يا به يك اطلاق خاصي در يك موقعيت ديگري وقتي گفته ميشود چيز ديگري از آن فهميده ميشود. مثلاً در داستان حضرت سليمان و بلقيس در قرآن آمده است آنجا درباره بلقيس خصوصياتي ذكر شده كه سلطنت بلقيس چگونه بوده است از جمله ميگويد «و أوتي من كل شيء» اگر ما اين جمله را فقط در نظر بگيريم دايرهاش خيلي وسيع است همه ماديات و غير ماديات را در بر ميگيرد؛ چرا كه همة اينها شيء هستند. ولي آيا واقعاً بلقيس از همه اينها بهرهمند بوده است؟ در همين دنيا چيزهاي فراواني كه بلقيس اصلاً نه ديده و نه شنيده بود چه برسد به اينكه بهرهاي از آن داشته باشد. وقتي جو تخاطب را در نظر بگيريم، چيزهايي كه لازمه سلطنت است از آنها برخوردار بوده است. جو تخاطب نشان ميدهد كه منظور از اين «اوتي من كل شي» عموميتي كه از خود لفظ در ابتدا به ذهن ميرسد، نيست.
ما اين امر را از كجا ميفهميم در حالي كه نه جمله قبلي و نه جمله بعدي هيچ كدام خصوصيتي ندارند كه ما اين معنا را بفهميم، بلكه فقط جو تخاطب است كه به ما ميفهماند كه وقتي درباره سلطاني ميگويند كه سلطنتش كمبودي نداشت يعني در هر چيزي كه لازمه سلطنت است كمي و كاستي نداشت، نه اينكه او از هر چه كه در دنيا هست بهرهاي داشته است. توجه به محيط و خصوصيات زمان و شأن نزول آيات هم از همين باب است اگر كسي به صدور كلام و قرائني كه عقلا از اين ميفهمند توجه كند مقدار زيادي در دقت فهمش تأثير خواهد گذاشت. البته همه اين امور لغزشگاههايي دارد. ممكن است كساني بيجهت چيزهايي را در كلام دخالت بدهند كه جايي براي دخالت آنها وجود ندارد يا از چيزهايي غفلت كنند كه در فهم كلام خدا مهم باشند و... به هر حال در هر قاعدهاي ممكن است افراط و تفريطهاو اشتباهاتي رخ بدهد منطق براي اين است كه در استدلال عقلي خطا نكنيم، ولي آيا هركس منطق بداند همه استدلالهايش درست است؟ نه گاهي هم غفلت ميكند و قواعد را درست اعمال نميكند.
معناي اين سخن اين نيست كه منطق بيفايده است. بنابراين يكي از جهات فهم دقيقتر، توجه به جو تخاطب يا شأن نزولهاو شرايط تاريخي است كه اين كلام در آن صادر شده است. پس اگر مطلبي آنچنان پيش عقل واضح باشد كه عقلا در شرايط متعارف درباره آن هيچ ترديد نميكنند، ميتوانيد به آن عمل كنيد البته درباره هر مسأله بديهي كه شما فرض كنيد در طول تاريخ تشكيكاتي شده و حتي امروزه كار به جايي رسيده است كه ميگويند اصلاً بديهيات مطلق نداريم و همه چيز نسبي است. البته اين تشكيكات انحرافي است. هيچ عاقلي ابتدائاً به چنين چيزي معتقد نميشود.
اين امور بر اثر شبهاتي پيش ميآيد عاقلي كه ذهنش مشوب به شبهات خاصي نشده غرض و موضعگيري قبلي ندارد و وقتي با مطلبي مواجه ميشود، چيزهايي را قطعي تلقي ميكند. مثلاً الاَّن با شما دارم صحبت ميكنم اگر بگوييم اين چراغها روشن است، كسي شك نميكند، اما سوفيستها همه اينها را قابل تشكيك ميدانند و بالأخره آن شبهه معروف دكارت كه از كجا من خواب نميبينم شايد همه اينها خواب باشد. از اين شبههها وجود دارد، ولي عقلا به اين شبهههاي انحرافي توجهي نميكنند. آنچه افراد سليمالفطره در يك فضاي عقلايي با عقل خودشان ميپذيرند، اگر كسي از كلامي، برداشتي برخلاف اينها بكند، در جمع عقلايي پذيرفته نيست. معناي اين امر اين است كه قرائن عقلي ميتواند براي فهم معنا از كلام مؤثر باشد طبعاً در آنجايي است كه كلام تاب دو جور معنا را داشته باشد: يكي موافق عقل و ديگري مخالف عقل باشد، ولو يكي ظاهر باشد يكي اظهر يكي نص باشد يكي ظاهر.
به هرحال اگر كلامي از عاقل حكيمي مثل خداي متعال صادر بشود، و ما از آن خلاف بداهت عقلي برداشتي بكنيم، اين برداشت غلط است. لذا شواهد عقلي در كنار شواهد لفظي، مقامي و تاريخي ميتواند براي فهم بعضي از آيات مؤثر باشد. اگر ما از يك متن، برداشتي كرديم و بعد خيال كرديم برداشت روشني هم هست، اما خلاف برهان عقلي است آن برهان عقلي ميتواند شاهد نادرست بودن برداشت ما باشد مثلاً آياتي كه برحسب ظاهر و در ابتدا انسان خيال ميكند دال برجسمانيت خداي متعال است مثل: «جأ ربك» و «الملك صفا صفا»، «الرحمن عليالعرش استوي» در محيطي كه خود قرآن مطرح كرده كه «ليس كمثله شي» و خدا را به عنوان يك موجود غيرجسماني پذيرفتهاند، وقتي گفته شود كه «جأ ربك» اگر در ابتدا معناي جسماني به ذهن بيايد فوراً بايد اين برداشتمان را رد كنيم و بگوييم شاهد عقلي بر نادرست بودن اين برداشت وجود دارد. پس همان طور كه شواهد لفظي و تاريخي ميتواند به فهم ما كمك بكند، شواهد عقلي هم ميتواند ما را در فهم درست ياري كند، اما باز دقت داشته باشيد كه شواهد عقلي يعني چه؟ از جمله شواهد عقلي اين است كه همه عقلأ آن را بپذيرند والا اگر كسي گفت من چنين فكر ميكنم و آن يكي هم گفت عقل من هم چنين حكم ميكند معلوم ميشود كه اين عقل هيچ كدام نيست اين فهم آن دو است. چيزي كه در آن اختلاف باشد، نميتوان آن را به عقل استناد داد.
اگر واقعاً فهم عقلي باشد هر عاقلي آن را ميفهمد مگر اينكه صورت مسأله را درست تصور نكرده باشد. آنجايي كه قرينه قطعي عقلي داشته باشيم، ميتوانيم براي فهم معنا از اين فرامين عقلي هم استفاده كنيم عقلا در همه گفتوگوها و مفاهمهها از همين اصول استفاده ميكنند. قرآن در موارد متعددي وظيفه پيغمبر اكرم را چند چيز دانسته است: تلاوت آيات قرآن، تعليم آيات و يكي هم تزكيه: «يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمه» از همين تعبير تعليم به عنوان يك وظيفه پيغمبر ميفهميم كه نكاتي وجود دارند كه بايد پيامبر براي ما بيان كند و چه بسا اگر فقط متكي به فهم خودمان باشيم، نتوانيم از آن نكتهها استفاده كنيم. پس ملاحظه ميكنيد كه به كسي كه ما را تعليم بدهد احتياج داريم و صرف تلاوت كافي نيست. اگر فقط وظيفه پيامبر اين بود كه آياتي را كه برايش نازل شده براي ما بخواند اين همان «يتلوا عليهم آياته» بود.
در حالي كه صريحتر از آن آيه اين آيه است كه ميفرمايد: «وانزلنا عليك الذكر لتبين للناس ما نزل عليهم» ما نزل عليهم يعني چيزي كه نازل شده، براي مردم نازل شده و به سوي آنهاست. به عبارت ديگر نهايتاً اين آيات بايد به آنها منتهي شود، اما «لتبين للناس ما نزل عليهم» يعني بايد تبيين كني چيزي را كه براي مردم نازل شده اين آيه دليل قطعي است بر اينكه پيامبر اكرم نسبت به قرآن شأن مفسريت دارد و دال بر اين است كه قرآن احتياج به تفسير داشته است: تفسيري كه بايد پيامبر متكفل آن باشد. پس فيالجمله باز ميفهميم كه همه آيات قرآن را بدون مراجعه به پيامبر نميتوانيم به طور كامل بفهميم. لااقل بعضي چيزها هست كه حتماً بايد از كلام پيامبر اكرم بهره ببريم. بيشترين و روشنترين موارد اين استفاده، تفصيل مجملات است. يعني در قرآن بعضي موضوعات به طور كلي و اجمالي بيان شده است، ولي اين بيان اجمالي راهگشا نيست و مقصد نهايي گوينده را بطور واضح بيان نميكند و بايد تبيين و تفصيل داده شود.
مثلاً فرض كنيد در مورد اقامه نماز، آيات متعددي داريم، اما هيچ جا نگفته است كه نماز را چه طور و چند ركعت بخوانيد و اتفاقاً اين مطلبي است كه خود ائمه اطهار به آن اشاره كردهاند حتماً اين حديث را ديدهايد كه يكي از اصحاب خدمت امام صادق آمد و عرض كرد كه چرا در قرآن اسامي ائمه اثنيعشر معين نشده است و چرا نگفته است كه بعد از پيغمبر به علي رجوع و از او اطاعت كنيد؟ امام در جواب ميفرمايند: خداوند در قرآن فرموده است «اقيموا الصلوة» آيا گفته كه نماز صبح چند ركعت است؟ آن فرد گفت نه، فرمودند: پس مردماز كجا فهميدند كه نمازشان را چه طور بخوانند؟ شيوة انجام آن را از پيغمبر پرسيدند. باز تكرار فرمودند كه در قرآن آمده «اوتي الزكوة» آيا گفته از چند چيز و چه مقدار بدهيد؟ حسابش چه اندازه است؟ گفت نه، فرمود: مردم از كجا فهميدند زكات به چه چيزهايي تعلق ميگيرد و حد نصابش چه اندازه است؟ بعد فرمود «اطيعواالله واطيعواالرسول واوليالامر» اين اولي الامر مثل اقيم الصلوة است. مردم وظيفه داشتند بروند از پيغمبر بپرسند و رفتند پرسيدند و پيغمبر ائمه اثني عشر را به آنها معرفي كرد و از جمله جابربن عبدالله انصاري بود كه از حضرت سؤال كرد كه تفسير اين آيه كه ميفرمايد اولي الامر، چيست و ما از چه كساني بايد اطاعت كنيم؟ پيامبر اكرم ائمه اثني عشر را به جابربن عبدالله انصاري معرفي كرد. پس معلوم ميشود لااقل - باز به عنوان موجبه جزئيه عرض ميكنم - در بخشي از مطالب، فهم قرآن بر رجوع به اهل بيت متوقف است.
به ويژه جايي كه اجمال و ابهامي دارد يا احتياج به بيان بيشتر و واضحتر دارد، بايد از معصوم سؤال كرد و از همين باب است تخصيص عام و تقييد مطلق. در اصول ما مطرح شده كه آيا سنت ميتواند مخصص عام يا مقيد مطلق كتاب خدا واقع شود يا نه؟ من خودم در بعضي جاها از مثالي استفاده كردهام و فكر ميكنم اين مثال براي كسي كه لااقل انصاف داشته باشد بيان قانعكنندهاي باشد. در دهها سال پيش در جايي با نماينده يك فرقه منحرفي، بحث ميكرديم گفت كه شما هرچه ميگويي بايد ازخود قرآن استفاده كني من از غير قرآن چيزي از شما نميپذيرم. گفتم يك سؤال مرا جواب بده بعد همين كار را خواهم كرد. آيا خوردن گوشت سگ در اسلام حلال است يا حرام؟ گفت حرام است.
گفتم دليلش را از قرآن بياور. گفت: اين ديگر از واضحات است و همه مسلمانان اين را ميدانند و در جواب دادن عاجز ماند بعد گفتم از قرآن براي تو اثبات ميكنم كه گوشت سگ حلال است. گفت آخر به چه دليلي، گفتم قرآن ميفرمايد «قل لا اجد فيما اوحي الي محرماً علي طاعم يطعمه الا ان يكون ميتة او دماً مسفوحاًاو لحم خنزير فانه رجس او فسقاً اهل لغيرالله به ...» اين آيه ميفرمايد غير از چهار چيز همه چيز بر شما حلال است گوشت خوك و مرده و خون ريخته شده و يا حيواني كه بدون ذكر اسم خدا ذبح شده نگفته گوشت سگ حرام است پس به استناد اين آيه گوشت سگ حلال است. سر مطلب اين است كه قرآن فرموده كه تبيين مجملات قرآن به عهده پيامبر است. اين دال بر اين است كه كلام پيامبر حجت است و ما ميتوانيم به كلام پيامبر استناد كنيم.
پس قاعده ديگري كه ما براي فهم قرآن ميتوانيم از آن استفاده كنيم اين است كه كلام پيامبر و -- به عقيده شيعه -- ائمه اثني عشر (ع) در تفصيل مجملات قرآن و تفسير آنچه احتياج به تفسير دارد حجت است و اگر ما بدون مراجعه به بيانات آنها مطلبي را به قرآن نسبت بدهيم، نميتوانيم مطمئن باشيم كه مطلب ما كامل است. احتمال دارد كه در آن اشتباهي وجود داشته باشد. در بخش سوم عرايضم منظورم اين است كه به شبهات مطرح شده در اين زمينه پاسخ داده شود كه مفصل است و در اينجا اجمالاً مقداري به توضيح شبهه عامي كه وجود دارد ميپردازم. ما ميبينيم در طول تاريخ مفسرين اختلافنظرهاي زيادي داشتند و گاهي در حد تناقض كسي گفته كه معناي آيه اين است آن يكي هم صريحاً معني او را نفي كرده است. اگر بنا باشد كه ما بتوانيم خودمان به قرآن و تفاسير قرآن مراجعه كنيم، پس در بين اين نظرهاي مختلف كدامشان را ميتوانيم بپذيريم؟ يك جواب اجمالي عرض ميكنم و آن اينكه مطالبي را كه از قرآن استفاده ميكنيم با رعايت همين قواعدي كه گفته شد و احياناً بعضي قواعد ديگري كه بايد ضميمه شود به صورت قطعي استفاده ميكنيم و نشانهاش هم اين است كه براي هر عاقل بيغرض ديگري وقتي توضيح بدهيم و راه استفادهاش را بيان كنيم، او هم به همين نتيجه خواهد رسيد. در اين گونه موارد برداشت ما به طور قطعي و يقيني حجت است، اما در مواردي كه مظنون است اختلافنظرهايي وجود دارد در آنجا مثل ساير موارد ظني در همه رشتههاي علوم است.
همه شاخههاي معرفتي انسان بخشهاي يقيني و بخشهاي غيريقيني دارد. بخشهاي يقيني آن براي همه معتبر است و همه ميتوانند به آن استناد كنند، اما در بخشهاي غيريقيني آن، صاحبنظران، و كساني كه صلاحيت كافي براي اجتهاد در آن علم را داشته باشند، حق اظهارنظر دارند و اگر لازم باشد كه ديگران هم اين كار را بكنند بايد باز طبق اصول عقلايي به اعلم در آن فن مراجعه كنند و نظر او را اخذ بكنند. اگر در عمل به آن محتاج هستند، حتماً بايد يكي از طرفين نقيض را قبول كنند، اما اگر يك امر اعتقادي است و در عمل دخالتي ندارد لزومي ندارد كه آدم حتماً معتقد باشد به اينكه اين طرف قضيه درست است يا آن طرف. آن يكي ميتواند بگويد ظن من اين است، ولي معناي اعتقاد خاصي را به قرآن نسبت نميدهم. مثلاً حيات برزخي و نحوه سؤال و جواب قبر و كيفيت پاسخگويي و...، مسئلهاي است كه متكلمين هم مطرح كردهاند. حال بايد ديد آيا واجب است كه ما حتماً نظرية خاصي را انتخاب كنيم يا نه؟ چون در عمل ما دخالتي ندارد اينجا كافي است همانطور كه امام صادق فرمود هرچه ائمه اطهار فرمودند همان درست است.
ممكن است شخص در مقام بحث به ادله لفظي يا ادله عقلي استناد بكند و يك قول را بر ديگري، ترجيح بدهد. اسلام ميگويد اين اشكالي ندارد، اما وقتي ميخواهد استناد بدهد به اينكه قرآن حتماً اين را گفته لزومي ندارد، بايد بگويد ظنم اين است كه اين آيه چنين چيزي را ميگويد ولي چون دليل قطعي ندارد ميگويد هرچه ائمه اطهار فرمودند همان درست است. پس در چنين مواردي با اينكه اختلافنظرهايي وجود دارد، ولي ما ميتوانيم براي همه اين نظرها احترام قائل باشيم و كسي آن را در غير ضروريات به كفر و زندقه و...، متهم نكند. چون اين ضروريات از همان قسم اول است و چون قطعي است و همه ميتوانند به آن استناد بكنند و روش عقلايي اين است كه آنها هم ضروريات را حجت ميدانند و لذا، نه تنها جاي قرائتهاي مختلف بلكه اجتهادهاي مختلف هم وجود ندارد.
ضروريات را همه به يك صورت ميفهمند و يك احتمال بيشتر هم در آن نيست مگر كسي غرض داشته باشد، اما در غير يقينيات كه نظرهاي مختلفي است صاحبنظران يعني كساني كه صلاحيت علمي كافي را كسب كرده باشند، اين حق را دارند كه اظهارنظر كنند با اين ضريب احتمال خطا، كه ظن ما اين است ولي به طور قطع هم به خدا نسبت نميدهيم. شايد هم معناي ديگري وجود داشته باشد و به هرحال اعتقاد قلبي ما همان است كه ائمه معصومين فرمودهاند و آن براي ما معتبر است.
نوشتار حاضر سخنراني آيتالله مصباح يزدي است كه در پانزدهمين نشست «سلسله همايشهاي پژوهشي» در زمستان امسال در مدرسه دارالشفا قم ايراد گرديده است و اينك پس از ويرايش تقديم خوانندگان گرامي ميشود.